قاطی پاطی |
|
چـــﮧ ڪسـے مے گـوید تنهـآ زَنآלּ تـَלּ مـے فُروشنـد
زَنآنـے رآ مـے شنآسَم ڪـﮧ بــﮧ قیمَتــِ گَزافـے تَـלּ مـے خَرند بـــﮧ قیمتــِ زِندگـے بـــــآنـــــــــــو تو مآنـدے بـــﮧ پآے آبــرویـتــــــــــ بـــﮧ پآے فَرزندتــ امآ مَـرد تو جِلـوه هآ فروختــ و نگآه هآ خَـرید از زنآלּ هَـرزه برآے تو قیصـر بود و غِیرتــ برآے زنآלּ خیآبآלּ ڪـوهے از هَـوس و تو بـــﮧ عشقَش خَستگـے هآ رآ فرامـوش مـے ڪردے طـے مے ڪرد تنـــﮧ عُریآלּ هَرزه هآ را و تـو طـے مـے ڪشیـدے ڪـﮧ ڪدبآنوے خآنـــﮧ اش بآشـے عَرق مـے ڪرد از شُعلـــﮧ هآے هَـوس و تو گَرمـآے شُعلـــﮧ هآی گآز را بـــﮧ جآלּ مـے خَریدے بَرآے لحظـﮧ اے لبخَنـدش سآعتـ هآ ڪنـآرِ میـز شآم مُنتظـر بودے و او دَر حآل کثافـتـــــ کـــــاری با مُنشـے اش بود آرے این استـ رآز آלּ حَلقــﮧ ڪـﮧ فُــروغ مے گُفتـ حلقــﮧ بَردگـے ڪـﮧ تو بدستـ ڪردے.. ![]() پسر : ضعیفه ! دلمون برات تنگ شده بود اومدیم زیارتت کنیم ! دختر : توباز گفتی ضعیفه ؟ پسر : خب ، منزل بگم چطوره ؟ دختر : وااااای . . . از دست تو ! پسر : باشه ؛ باشه ببخشید ویکتوریا خوبه ؟ دختر : اه . . . اصلاباهات قهرم ! پسر : باشه بابا ، توعزیز منی ، خوب شد ؟ آشتی ؟ دختر : آشتی ، راستی گفتی دلت چی شده بود ؟ پسر : دلم ! آها یه کم می پیچه ! ازدیشب تاحالا ! دختر : واقعا که ! پسر : خب چیه ؟ نمیگم مریضم اصلا ، خوبه ؟ دختر : لوووس ! پسر: ای بابا ، ضعیفه ! این دفعه اگه قهر کنی دیگه نازکش نداری ها ! دختر : بازم گفت این کلمه رو . . . ! پسر : خب تقصرخودته ! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم اذیت میکنم ، هی نقطه ضعف میدی دست من ! دختر : من ازدست توچی کارکنم ؟! پسر: شکرخدا ! دلم هم پیچ میخوره چون تو تب وتاب ملاقات توبودم ، لیلی قرن بیست و یکم من ! دختر : چه دل قشنگی داری تو ! چقدر به سادگی دلت حسودیم میشه ! پسر : صفای وجودت خانوم ! دختر : می دونی ! دلم ، برای پیاده روی هامون ، برای سرک کشیدن تو مغازه های کتاب فروشی ورق زدن کتابها ، برای بوی کاغذ نو برای شونه به شونه ات را رفتن و دیدن نگاه حسرت بار بقیه . . . پسر : می دونم ، می دونم ،دل منم تنگه ، برای دیدن آسمون چشمای تو . . . برای بستنی شاتوتی هایی که باهم میخوردیم . . . برای خونه ای که توی خیال ساخته بودیم ومن مردش بودم . . . ! دختر : یادته همیشه میگفتی به من میگفتی “ خاتون ” پسر : آره ، آخه تو منو یاد دخترهای ابرو کمون قجری می انداختی ! دختر : ولی من که بور بودم ! پسر : باشه ! فرقی نمی کنه ! دختر : آخ چه روزهایی بودن ، چقدردلم هوای دستای مردونه ات رو کرده . . . وقتی توی دستام گره می خوردن ، مجنون من . . . پسر : . . . دختر : چت شد چرا چیزی نمیگی ؟ پسر: … دختر : نگاه کن ببینم ! منو نگاه کن . . . پسر: . . . دختر : الهی من بمیرم ، چشات چرا نمناکه ، فدای تو بشم . . . پسر : خدا ، نه . . . ( گریه ) دختر : چرا گریه میکنی ؟ پسر : چرا نکنم ، ها ؟ دختر : گریه نکن ، من دوست ندارم مرد گریه کنه ، جلو این همه آدم ، بخند دیگه ، بخند ، زودباش . . . پسر : وقتی دستاتو کم دارم چطوری بخندم ؟ کی اشکامو کنار بزنه که گریه نکنم . . . دختر : بخند، و گرنه منم گریه میکنما ! پسر : باشه ، باشه ، تسلیم، گریه نمی کنم ، ولی نمی تونم بخندم دختر : آفرین ! حالا بگو برای کادو ولنتاین چی خریدی ؟ پسر : توکه میدونی من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد ، ولی امسال برات یه کادو خوب آوردم . . . دختر : چی ؟ زودباش بگو ، آب از لب و لوچه ام آویزون شد . . . پسر : . . . دختر : دوباره ساکت شدی ؟ پسر : برات کادو ( هق هق گریه ) ، برات یه دسته گل گلایل ! یه شیشه گلاب و یه بغض طولانی آوردم . . . ! تک عروس گورستان ! پنج شنبه ها دیگه بدون تو خیابونها صفایی نداره . . . اینجا کناره خانه ی ابدیت مینشینم و فاتحه میخونم . . . نه ، اشک و فاتحه نه ، اشک و فاتحه و دلتنگی امان ، خاتون من ! توخیلی وقته که . . . آرام بخواب بای کوچ کرده ی من . . . دیگر نگران قرصهای نخورده ام ، لباس اتو نکشیده ام و صورت پف کرده از بی خوابیم نباش . . . ! نگران خیره شدن مردم به اشک های من هم نباش ! بعد از تو دیگه مرد نیستم اگر بخندم . . . اما ، تو آرام بخواب . . .
باران یعنی نقطه چین تا خدا … یا محمد تو آمدی که تاریکی رخت بربنند وبرود تو آمدی که دنیا روشن وزیبا گردد. تو آمدی که دیگر دخترکان بی گناه در گودال های تنگ وتاریکی که پدرانشان آنها رابه بهانه ننگ بودن زنده به گور می کردند دیگر زند به گور نشوند تو آمدی تا دخترگان دیگر ننگ نباشند بلکه رحمتی باشند از جانب خداوند آری محمد تو آمدی که پرده های جاهلیت کنار برود ونور وروشنایی فضای تاریک دنیا را در برگیرد. تو آمدی که کوردلان خواب راحت نداشته باشند. آری ای محمد تو آمدی که دنیا گلستان شود . به زیبایی نامت فریاد زدم دوستت دارم صدایم را نشنیدی! اعتراف کردم که عاشقم ، جرم مرا باور نکردی! گفتم بدون تو میمیرم ، لبخندی تلخ زدی ! از دلتنگی ات اشک ریختم ، چشمهای خیسم را ندیدی! چگونه بگویم که دوستت دارم تا تو نیز در جواب بگویی که من هم همینطور! چگونه بگویم که بی تو این زندگی برایم عذاب است ، تا تو نیز مرا درک کنی! صدای فریادم را همه شنیدند جز او که باید میشنید! اشکهایم را همه دیدند! آشیانه ای که در قلبت ساخته ام تبدیل به قفسی شده که تا آخر در اینجا گرفتارم! گرفتار عشقی که باور ندارد مرا ، فکر میکند که این عشق مثل عشقهای دیگر این زمانه خیالیست ، حرفهای من بیچاره دروغین است! حالا دیگر آموخته ام که کلام دوستت دارم را بر زبان نیاورم ، دیگر اشک نریزم و درون خودم بسوزم ! اگر دلتنگت شدم با تنهایی درد دل کنم و اگر مردم نگویم که از عشق تو مردم ! اما رفتنم محال است ، عشق که آمد ، دیگر رفتنی نیست ، جنون که آمد ، عقل در زندگی حاکم نیست! آنقدر به پایت مینشینم تا بسوزم، تا ابد به عشقت زندگی میکنم تا بمیرم ! گرچه شاید مرا به فراموشی بسپاری ، اما عشق برای من با ارزش و فراموش نشدنیست است!
توی ذهنم یک دنیا واست حرف دارم …
محمد یعنی مهربانی مودت محمد یعنی حمد وستایش محمد یعنی مقبول ونامی محمد یعنی دوستی با خدا که رب العالمین است ومحمد یعنی اسوه الحسنه بودند هیچ کس ویرانیم را حس نکرد ، وسعت تنهایی م را حس نکرد ، در میان خنده های تلخ من ، گریه پنهانیم را حس نکرد..
اگه بی هوا کسی وارد زندگیت شد بدون کار خدا بوده ! اگه بی محابا دلها از دستها بهم گره خورد بدون کار خدا بوده ! اگه گریه هات تو خنده غفلت دیگران شنیده نشد تا خرد نشی بدون تنها محرمت خدا بوده ! حالا هم اگه دلت شکسته و بغض “تنهایی” خفه ات کرده شک نکن تنها مرحمت خداست که از سر تواضع یه بهونه واسه نوازشت گیر آورده صفحه قبل 1 ... 28 29 30 31 32 ... 141 صفحه بعد |